دارم میشکنم آسون و تو نیستی...

                                                                     

قول‌ داده‌اَم‌،
هنگام‌ِ شنیدن‌ِ نامت‌ بی‌خیال‌ باشم‌ !
از این‌ قول‌ درگُذر !
چرا که‌ با شنیدن‌ِ نامت‌
صبرِ ایوب‌ را کم‌ دارم‌،
برای‌ فریاد نزدن‌ !

 

     

 

 

سلام دوستای گلم . ببخشید که چندوقتی نبودم  و بهتون سر نزدم ، شرمنده . و مرسی از همتون که توی این مدت تنهام نذاشتید و با کامنت های زیباتون بهم دل گرمی دادید.  منم نامردی نکردم و امروز با یه داستان خیلی خیلی خوشگل  و چند تا شعر و مسیج اومدم که اگه نخونید واقعا ضرر کردید . راستی عید همتون مبارک . منتظر کامنت هاتون هستم . دوستون دارم، قربون همتون...

 

 

     

  

 

عکس های عاشقانه با متن فارسی (2) - pixfa.net

 

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر
برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از
دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر
لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من
نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

 

 

 

شادی هایم را به تو هدیه میکنم، اندک بودنش را برمن خرده مگیر چون این تمامی سهم من از شادی روزگار است.

 

 

 

کابوس میبینم... از خواب بلند میشوم تا به آغوشت پناه ببرم ... اما افسوس که یادم رفته بود از نبودنت به خواب پناه برده بودم...دوباره میخوابم...

 

 

 

گفتم که میروی...

یادت هست؟؟

گفتی که میمانم... تابه ابد...

.

.

.

برمیگردم...

کسی کنار من نیست...

دست هایم خالی است...

وصدای خنده های تو از دوردست می آید...

ولی دیگر کنارمن کسی نیست...

 

 

 

 

 

چرا میخوای تنهام بذاری؟؟؟ وایسا !!! مگه دوستم نداری؟؟؟؟؟؟

 

 

 

برای دیدن عکس های عاشقانه روی ادامه مطلب کلیک کنید.

فعلا بای. قربون همتون...

ادامه نوشته

دلتنگم...دل تنگ چشمانت...

دلتنگم...دلتنگ روزهاي با هم بودنمان ...دلتنگ تو...دلتنگ من...دلتنگ لبخندهايمان!

دلتنگ همه چيزهايي که از آن ِ من و تو بود...!حيف که بود...!

دلتنگ صدايي هستم که هربار مرا به نام صدا مي زد و چشم هايي که هر بار خيره به من مي ماند.

دلتنگ دست هايي هستم که نوازشگرم بود وشانه هايي که تکيه گاه دلتنگيم...!

دلتنگم...دلتنگ ِتو...!

اما امروز نه دستي هست که نوازشم کند و نه شانه اي که تکيه گاهي باشد براي دلتنگيَم...!

امروز نه دستانت را دارم ،نه نگاهت را،نه شانه هايت را ...!

امروز عجيب دلتنگم و تو نيستي...

امروز مي خواهمت و تو نيستي...

امروز چشم هايم تو را مي خواهد،لب هايم نام تو را فرياد مي زند،و دستانم عجيب دلتنگ لمس ِ دست هاي گرم توست...

دلتنگم ...دلتنگ ِ همه ي روزهايي که تو را داشتم...!دلتنگ ِ همه ي روز هايي که تو مرا داشتي...!

امروز اما عجيب دلتنگتم و تو نيستي...

امروز تو دلتنگ ِ کيستي...؟چشم هايت به کدامين سوست...؟

کدام دست دستانت را مي فشارد؟کدام قلب خانه ي توست...؟

امروز شانه هايت پناه ِ کدامين دل ِ دلتنگ است...!؟!!!؟!

 

می خواهم عمرم را
با دست های مهربان تو اندازه بگیرم
برگرد!
باور کن
تقصیر من نبود
من فقط می خواستم
یک دل سیر برای تنهایی هایت گریه کنم
نمی دانستم گریه را دوست نداری
حالا هم هروقت بیایی
عزیز لحظه های تنهایی منی
اگر بیایی
من دلتنگی هایم را بهانه می کنم
تو هم دوری کسانی که دور نیستند
در راهند
رفته اند برای تاریکی هایت
یک اسمان خورشید بیاورند
یادت باشد
من اینجا
کنار همین رویاهای زودگذر
به انتظار امدن تو
خط های سفید جاده را می شمارم

 

بدون تو این زندگی را نمیخواهم ، بعد از تو عاشقی را بی معنا می دانم.
گفته بودم که تو اولین و آخرینی ، ای سرآغازم من پایان را نمیخواهم.
می دانی که چقدر دوستت دارم؟ بدان و باور داشته باش که یک دنیا دوستت دارم.
این حرفهایم شعار نیست ، دل می گوید و من نیز حرف دلم را مینویسم.
بدون تو این دنیا را نمیخواهم ای دنیای من.
حالا که آمدی و مرا عاشق خودت کردی ، رهایم نکن.
حالا که این قلب مرا از عشقت شعله ور کردی ، آب سرد بر روی آن نریز و مرا
ناامید به فرداهایم نکن.
بدون تو این زندگی را نمیخواهم ، باور داشته باش که جز تو کسی را نمیخواهم!
تو را میخواهم و آن دستان مهربانت ، در کنار تو بودن را میخواهم و نگاه به آن چشمان زیبایت ، جدایی و نفرت را نمیخواهم.
بدون تو شوقی برای نفس کشیدن ندارم ، تو همنفس منی ، بی تو حسی برای تنها نفس کشیدن ندارم.
ستاره های آسمان شاهد دو چشم خیسم هستند ، دو چشمی که از دلتنگی تو لحظه به لحظه خیس است ! بدون تو ستاره های آسمان باید به عزای چشمانم بنشینند.
بدون تو زیبایی های این دنیا را نمیخواهم ، دریا و نم نم باران را نمیخواهم.
دریا را میخواهم آن لحظه که تو در کنارم باشی و دستت درون دستهایم باشد.
باران را آن لحظه میخواهم که هر دو با هم خیس خیس بدون هیچ چتر و سرپناهی زیر آن قدم بزنیم! بدون تو این زندگی را نمیخواهم ، باورش سخت است اما…
من تنها تو را میخواهم.

 

از حال من نپرس

مثل تف سربالاست احوالِ این روزهایم!

میان ِ بگویم یا نگویم

بفهمی یا نفهمی اسیرم ... این روزها

 

" من دلم برایت تنگ شده! "

آنقدر زیاد

که در دلِ تاریک شب

بی روزنِ نور هیچ امیدی

تنهای تنها

در سکوت

درد میکشم نبودنت را

نداشتنت را

و دردناکتر این که نمیدانم میخواهمت یا نه!

از که باید بپرسم

آن روزهایمان

بودن هایمان

عاشقانه هایمان

حقیقت بود یا خیال؟!

من چه کنم نازنینم!

از که بپرسم

که تو دیگر نیستی

که

جاده ای که رفته ای یک طرفه بود ...

 

و باز هم سکوت...

 

 

بی تو ، مهتاب شبی ، باز از آن کوچه گذشتم ،
همه تن چشم شدم ، خیره به دنبال تو گشتم ،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم ،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم .
در نهانخانه جانم ، گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید ،

عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم .

تو ، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
.
من همه ، محو تماشای نگاهت
.

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فروریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید : تو به من گفتی :
«
از این عشق حذر کن
!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن ،

آب ، آئینه عشق گذران است ،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است ؛
باش فردا ، که دلت با دگران است !
تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن
! »
با تو گفتم : « حذر از عشق !؟ - ندانم

سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم ،
نتوانم !
روز اول ، که دل من به تمنای تو پر زد ،

چون کبوتر ، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
... »
باز گفتم که : « تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم ، نتوانم
! »
اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ، ناله تلخی زد و بگریخت ...
اشک در چشم تو لرزید ،

ماه بر عشق تو خندید !
یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم .
نگسستم ، نرمیدم
.
رفت در ظلمت شب آن شب و شب های دگر هم ،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم ،
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...

بی تو ، اما ،به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ! ...

 

 

 

كاش بودي تادلم تنها نبود
تا اسير غصه فردا نبود

كاش بودي تا براي قلب م
زندگي اينگونه بي معنا نبود

كاش بودي تا لبان سرد من
قصه گوي غصه غمها نبود

كاش بودي تا نگاه خسته ام
بي خبر از موج واز دريا نبود

كاش بودي تا زمستان دلم
اينچنين پرسوز وپرسرما نبود

كاش بودي تا فقط باور كني
بعد تو اين زندگي زيبا نبود

 

 

و من هنوز عاشقم...

چشمات باز كن كه سحر توي چشات بيدار بشه ، صدام بزن كه از صدات باغ دلم بهار بشه

اون كه ميخواد ميون ما ،‌ من و تو ديوار بكشه، دلم ميگه نفرينش كنم به درد من دچار بشه

بارون سنگم كه بياد بر نميگردم از تو من ، از اينكه بدتر نميشه هر چي ميشه  بزار بشه

يه دل نه صد دل چيزي نيست وقتي تماشات ميكنم ، توي دلم ميگم كه كاش دلم هزار هزار بشه

 

 

 

 







من هنوز توان دارم


من هنوز امید دارم


من هنوز آرزویت را دارم


من هنوز...تو را ندارم




منصفانه جدا می شویم ...


تو برای خودت زندگی میکنی ...


من برای خودم می میرم ...!!






دور شدن را


از کدام قطار بی برگشت یاد گرفتی


وقتی همیشه


روی سکوی خانه بازی می کردیم


و تا خط ریل ها یک دنیا فاصله بود ...؟!!



 

 

 

 

 

من با كند ذهني ام راحت زندگي مي كنم


يك روز كه از بغلت بيافتم


هيچ ترسي ديگر نمي لرزاندم....

 

 

 

 

 

 

دو خط موازي زائيده شدند . پسرکي در کلاس درس آنها را روي کاغذ کشيد.

آن وقت دو خط موازي چشمشان به هم افتاد .
و در همان يک نگاه قلبشان تپيد .
و مهر يکديگر را در سينه جاي دادند .

خط اولي گفت :
ما ميتوانيم زندگي خوبي داشته باشيم .
و خط دومي از هيجان لرزيد .
خط اولي گفت و خانه اي داشته باشيم در يک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار ميکنم.ميتوانم بروم خط کنار يک جاده دور افتاده و متروک شوم ، يا خط کنار يک نردبام .

خط دومي گفت : من هم ميتوانم خط کنار يک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، يا خط کنار يک نيمکت خالي در يک پارک کوچک و خلوت .

خط اولي گفت : چه شغل شاعرانه اي و حتما زندگي خوشي خواهيم داشت .
در همين لحظه معلم فرياد زد : دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند .

دو خط موازي لرزيدند . به هم ديگر نگاه کردند . و خط دومي پقي زد زير گريه . خط اولي گفت نه اين امکان ندارد حتما يک راهي پيدا ميشود . خط دومي گفت شنيدي که چه گفتند . هيچ راهي وجود ندارد ما هيچ وقت به هم نمي رسيم و دوباره زد زير گريه .
خط اولي گفت : نبايد نااميد شد . ما از صفحه خارج ميشويم و دنيا را زير پا ميگذاريم . بالاخره کسي پيدا ميشود که مشکل ما را حل کند .
خط دومي آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بيرون خزيدند از زير کلاس درس گذشتند و وارد حياط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهاي دو خط موازي شروع شد .

آنها از دشتها گذشتند ...
از صحراهاي سوزان ...
از کوهاي بلند ...
از دره هاي عميق ...
از درياها ...
از شهرهاي شلوغ ...
سالها گذشت وآنها دانشمندان زيادي را ملاقات کردند .

رياضي دان به آنها گفت : اين محال است .هيچ فرمول رياضي شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چيز را خراب ميکنيد .

فيزيکدان گفت : بگذاريد از همين الان نااميدتان کنم .اگر مي شد قوانين طبيعت را ناديده گرفت ، ديگر دانشي بنام فيزيک وجود نداشت .

پزشک گفت : از من کاري ساخته نيست ، دردتان بي درمان است .

شيمي دان گفت : شما دو عنصر غير قابل ترکيب هستيد . اگر قرار باشد با يکديگر ترکيب شويد ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .

ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترين موجودات روي زمين هستيد رسيدن شما به هم مساويست با نابودي جهان . دنيا کن فيکون مي شود سيارات از مدار خارج ميشوند کرات با هم تصادم مي کنند نظام دنيا از هم مي پاشد . چون شما يک قانون بزرگ را نقض کرده ايد .

فيلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقيضين محال است .
و بالاخره به کودکي رسيدند کودک فقط سه جمله گفت :

شما به هم مي رسيد .
نه در دنياي واقعيات .
آن را در دنياي ديگري جستجو کنيد .

دو خط موازي او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهايشان ادامه دادند .
اما حالا يک چيز داشت در وجودشان شکل مي گرفت .
« آنها کم کم ميل رسيدن به هم را از دست مي دادند »
خط اولي گفت : اين بي معنيست .
خط دومي گفت : چي بي معنيست ؟
خط اولي گفت : اين که به هم برسيم .
خط دومي گفت : من هم همينطور فکر ميکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .

يک روز به يک دشت رسيدند . يک نقاش ميان سبزه ها ايستاده بود و بر بومش نقاشي ميکرد .
خط اولي گفت : بيا وارد آن بوم نقاشي شويم و از اين آوارگي نجات پيدا کنيم .
خط دومي گفت : شايد ما هيچوقت نبايد از آن صفحه کاغذ بيرون مي آمديم .
خط اولي گفت : در آن بوم نقاشي حتما آرامش خواهيم يافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روي دست نقاش رفتند و بعد روي قلمش .

نقاش فکري کرد و قلمش را حرکت داد
و آنها دو ريل قطار شدند که از دشتي مي گذشت و آنجا که خورشيد سرخ آرام آرام پايين مي رفت سر دو خط موازي عاشقانه به هم رسيدند.

 

 

 

 

 مرسی دوستای گلم که این بارم بهم سر زدید و بر عکس بعضی ها که دلم بهشون خوش بود تنهام نذاشتید ...                    ...دوستون دارم ....            

 

 

 

 

 

 

تنم سرده ولی انگار تو دستای تو آتیشه

                            خودت پلکامو میبندی و این قصه تموم میشه....

 

بيا باشيم مال هم....

 

 

اي  كاش ردمن را از اين صدا بگيري، تا كه نرفتم از دست ، دست مرا بگيري          

فصل نشاي غم هاست، ميراب اين زمينم ،وقت است جوي آبي از چشم ما بگيري

بانو قبول دارم زيبا تريني اما، رسمش نبود خود را اينقدر ها بگيري

ميترسم ازشبي كه اينجانباشم و تو، ديگر سراق من را از نا كجا بگيري

تشييع ميشوم صبح بر دوش اين خيابان  ، فردا اگر بيايي بايد عزا بگيري

امشب دوباره شعري از دورييت نوشتم مانده است روي دستم آنقدر تا بگيري...

 

 

 

 

 

 Khaste tar az sedaye man gerye ye bi sedaye to… heyf ke mande pishe man, khatereh at be jaye to…

 

 

 

 

 

 

 

و اينم يه داستان عاشقانه و خيلي زيبا كه اگه نخوني ضرر كردي!:

 

 

 

 

 

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

 سلام عزیزم دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات  تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

 

 

خدا مارو برای هم نمی خواست

فقط میخواست همو فهمیده باشیم

بدونیم نیمه ی ما مال ما نیست

فقط خواست نیمه مونو دیده باشیم

******************************************

تموم لحظه های این تب تلخ

خدا از حسرت ما با خبر بود

خودش ما رو برای هم نمی خواست

خودت دیدی دعامون بی اثر بود

****************************************** 

چه سخته مال هم باشیم و بی هم

می بینم میری و می بینی میرم

تو وقتی هستی اما دوری از من

نه میشه زنده باشم نه بمیرم

****************************************** 

نمیگم دلخور از تقدیرم اما

تو میدونی چقدر دلگیره این عشق

فقط چون دیر باید می رسیدیم

داره رو دست ما می

 

 میره این عشق

 

 

 

 

 

 

 

Dar saram joz eshghe o soda nabood, bahre kas joz o dar in del ja nabood dide joz bar rooye o bina nabood hamcho eshghe man hich gol ziba nabood…

 

 

سلام دوست هاي گلم ! اول مرسي از همتون كه اين بارم بهم سر زديد . دوم اينكه فكر نكنم اين چند وقت زياد بتونم بيام نت چون مدرسه ها باز شده ديگه...!  ولي شما بهم سر بزنيد و با نظراتتون بهم انرژي بديد 

 

ممنون قربون همتون

 

 

 

 

تنهام نذار تا بي تو دنيام از هم نپاشه...

 

 

 

پرسید چقدر مرا دوست داری ؟

سکوتی کردم . چند لحظه به چشم هایش خیره شدم ...

گفتم : دوستت دارم به آن اندازه ای که عاشقتم . عاشق یک عشق واقعی . عاشق تو ...

عاشقی که برای رسیدن به تو لحظه شماری می کند .

به عشق این لحظه های انتظار * دوستت دارم * .

به اندازه ی تمام لحظات زندگیم تا آخر عمر عاشقتم ...

به عشق اینکه تو را تا آخرین نفس دارم * دوستت دارم * .

به عشق اینکه گاهی با تو و گهگاهی به یاد تو . در زیر باران قدم میزنم . عاشق بارانم . . .

به عشق آمدن باران و به اندازه ی تمام قطره های باران *  دوستت دارم * .

به عشق تو به آسمان پر ستاره خیره می شوم  .

به اندازه ی تمام ستاره های آسمان * دوستت دارم * .

به عشق دیدنت بی قرارم  . حالا که تو را دارم هیچ غمی جز غم دلتنگی ات در دل ندارم .

به اندازه ی تمام لحظات بی قراری و دلتنگی  * دوستت دارم * . . .

من که عاشق چشم هایت هستم . عاشق گرفتن دست های مهربانت هستم

به عشق آن چشم های زیبایت * دوستت دارم * .

لحظه های عاشقی با تو چقدر شیرین است .

آن گاه که با تو هستم یک لحظه تنها ماندن نفس گیر است ...

به شیرینی لحظه های عاشقی * دوستت دارم * .

من که تنها تو را دارم . از تمام دار دنیا فقط  تو را می خواهم . تو تنها آرزویم هستی ...

به اندازه ی تمام آرزو هایم که تنها تویی .

به اندازه ی دنیا که می خواهم دنیا نباشد و تنها تو برای من باشی

به اندازه ی همان تنهایی که یا تنها با تو هستم و یا تنها به یاد تو هستم . ای عشق من ...

ای بهترینم ... به عشق تمام این عشق ها  * دوستت دارم *  .

پرسیدم : به جواب این سوال رسیدی ؟

این بار او سکوت کرد .

و این بار او با چشم های خیسش به چشم هایم خیره شد ...

اشک هایش را پاک کردم و این سکوت عاشقانه هم چنان ادامه داشت ...

و من باز هم گفتم : به اندازه ی وسعت این سکوت عاشقانه که بین ما برپاست

 

 

 

 

 

اينم يه داستان عاشقانه:

 

 

مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی
روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار
یک جایی شبیه دل خودش ،
کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ،
کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
خیابان ساکت بود ،
فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،
مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت ،
مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،
خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش می کردند ،
مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،
معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،
به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ،
گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ...
فاطمه باز هم خندیده بود ،
آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ،
برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ،
تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر نمی خندید ،
آگهی روی دیورا را که دید تصمیمش را گرفت ،
رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،
مثل فروختن یک دانه سیب بود ،
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی ،
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد
یک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش نمی رسید ،
پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ،
صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست ،
- داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ،
نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فاطمه می خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه و گرم
چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- بیچاره ،
- پولات چقد بود ؟
- حواست کجاست عمو ؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید ،
جای بخیه های روی کمرش سوخت ،
برگشت شهر ، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه ،
بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ،
دل برید ،
با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود ،
...
- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...
چشمهاشو باز کرد ،
صبح شده بود ،
تنش خشک شده بود ،
خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ،
در بانک باز شد ،
حال پا شدن نداشت ،
آدم ها می آمدند و می رفتند ،
- داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود ، برگشت ،
خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،
فرصت فکر کردن نداشت ،
با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد ،
- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...
جوان شناختش ،
- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
افتاد روی زمین ،
جوان دزد فرار کرد ،
- آییی یی یییییی
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
- بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- چاقو خورده ...
- برین کنار .. دس بهش نزنین ...
- گداس؟
- چه خونی ازش میره ...
دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش
دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،
سرش گیج رفت ،
چشمهایش را بست و ... بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ،
همه جا تاریک بود ... تاریک .
.........
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :
- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد .
همین ،
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،
نه کسی فهمید مرد که بود ، نه کسی فهمید فاطمه چه شد
مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی ،
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،
انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،
شاید فاطمه هم مرده باشد ،
شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،
کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست .

 

 

خاموشتر از گذشته محو سکوت شده ام…
چند برگ کاغذ،يک خودکار نيمه تمام،
و دلي که هيچگاه همراه من نبوده است در کنارم نشسته اند…
غافله دقايق از مقابلم مي گذرد..
.با حسرت نگاهش مي کنم.
ديگر حرفهايم براي کاغذ تازگي ندارد
دفترها خط مرا نمي خوانندو
کلمات که از ناشناخته ترين نقطه ي خيالم فرياد مي کشند
هيچ حسي را در کسي بيدار نمي کنند…..

 

 

 

خداحافظ كه من و تو اگر باز پيش هم باشيم باز فرسنگ ها فاصله داريم....

 

 

 

خداحافظ، برو بانو، برو که وقت پروازه
برو که دیدن اشکات، منو به گریه می ندازه

نگا کن، آخر راهم، نگا کن آخر جاده ست
نمی شه بعد تو بوسید، نمی شه بعد تو دل بست

منو تنها بذار، اینجا، تو این روزای بی لبخند
که باید بی تو پرپر شد، که باید از نگات دل کَند

حلالم کن اگه میری، اگه دوری اگه دورم!
اگه تو گریه می خندم، حلالم کن، که مجبورم

نگو عادت کنم، بانو، که می دونی نمیتونم!
که می دونی نفسهامو به دیدار تو مدیونم!

فدای عطر آغوشت، برو که وقت پروازه
برو که بدرقه داره، منَم به گریه میندازه

برو بانو، خداحافظ! برو، تو گریه حلالم کن!
خداحافظ، برو اما، حلالم کن، حلالم کن!

 عکس عاشقانه

 

 

...To ke  dostam nadari az khiyalamam boro.…

 

 

غم دوری خیلی سختِ مخصوصاً اگه تو باشی

مخصوصاً اگه بری تو دیگه پیش من نباشی

می دونی که بی توموندن توی دنیا یه عذاب

اگه تو یه روز نباشی زندگیم بی تو خراب

* * *


نزار اینجا من بمونم حیرون و خیلی پریشون

مهربون برگرد تو پیشم دلمو انقدر نسوزون

نگو که خبر نداری دارم از دوریت می میرم

جای دستای قشنگت دستای غمو می گیرم

* * *

نمی تونم نمی تونم دیگه من بی تو بمونم

به خدا سخته واسه من که دیگه تو رو نبینم

بیا و منو رها کن از غمو غصه جدا کن

بیا و بمون کنارم به دلم تو اعتنا کن

* * *


منمو دلی شکسته که به پات هنوز نشسته

تویی و دوری چشمات بی تو بودن خیلی سخته

غم دوریتو نمی شه یکمم تحملش کرد

نمیشه طاقت بیارم توی دنیای پر از درد
 

 

دلمان خوش است که می نویسیم

و دیگران می خوانند

و عده ای می گویند

آه چه زیبا و بعضی اشک می ریزند

و بعضی می خندند

دلمان خوش است

به لذت های کوتاه

به دروغ هایی که از راست بودن قشنگ ترند

به اینکه کسی برایمان دل بسوزاند

یا کسی عاشقمان شود

با شاخه گلی دل می بندیم

و با جمله ای دل می کنیم

دلمان خوش می شود

به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی

و وقتی چیزی مطابق میل ما نبود

چقدر راحت لگد می زنیم

و چه ساده می شکنیم

همه چیز را...




 

 

تنها برای تو...

 

 عکس های رمانتیک و عاشقانه - Tak2Fun.IR | Bia2Fun.Org

شبی از پشت یك تنهایی نمناك و بارانی، تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا كردم

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا كردم

پس از یك جستجوی نقره ای دركوچه های آبی احساس

تورا از بین گل هایی كه در تنهایی ام رویید با حسرت جدا كردم

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی

دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی

و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها كردم

همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشمهایم را به روی اشكی از جنس غروب ساكت و نارنجی خورشید واكردم

نمیدانم چرا رفتی نمیدانم شاید خطا كردم

و تو بی آنكه فكر غربت چشمان من باشی

نمی دانم كجا تا كی برای چه ولی رفتی

و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید

و بعد از رفتنت یك قلب دریایی ترك برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاكستری گم شد

و گنجشكی كه هر روز از كنار پنجره با مهربانی دانه بر میداشت

تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد

و بعد از رفتنت دریاچه بغضی كرد

كسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

وبعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید

كسی از پشت قاب پنجره آرام وزیبا گفت:

تو هم در پاسخ این رفتن بگو در راه انتخابم خطا كردم

و من در حالتی ما بین اشك و حسرت و تردید

و من در اوج پاییزی ترین حالت یك دل میان غصه ای از جنس بغض كوچك یك ابر

نمیدانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا كردم...

 

 

 

 

روزگاري در گوشه اي از دفترم نوشته بودم...

تنهائي را دوست دارم چون بي وفا نيست

تنهائي را دوست دارم چون تجربه اش کرده ام

تنهائي رادوست دارم چون عشق دروغين درآن نيست

تنهائي را دوست دارم چون خدا هم تنهاست

تنهائي رادوست دارم چون در خلوت وتنهائيم در انتظار خواهم گريست وهيچ کس

اشکهايم را نميبيند...

 

 

 عکس های رمانتیک و عاشقانه - Tak2Fun.IR | Bia2Fun.Org

برای دیدن بقیه ی عکس های عاشقانه روی ادامه مطلب کلیک کنید

 

نظروامتیازفراموش نشهتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

ادامه نوشته

دستهای من و تو...(تعویض شد...!)

عکس های جدید و بسیار زیبای عاشقانه (2) - pixfa.net

به خاطر می سپارم روزهای زیبائی را که در کنار هم گذراندیم. روزهای سرشار از نشاط و

سلامتی پر از دقایق خوب و آموختنی. روزهایی که دستهایم را میان دستهای تو گذاشته بودم

تا پیمان دوستیمان  استوارتر از پیش در راه تحقیق اهداف عالی به پیش رود.

اکنون در کنار روزی نشسته ام که دستهای پر از عشق و امیدت را در راه دوستی پاک و

باصفا  (تصویر یک انسان واقعی) پیش از پیش بیشتر بفشارم و هیچ چیز غیر از مرگ نتواند

دستمان را از هم جدا کند غیر از مرگ...

دلم دوباره گرفت رفیق گریه کجاست؟

کجاست سایه دوست که عشق رو به فناست

دوباره لحظه آه دوباره سایه بغض

همیشه لحظه زخم زبان خاطره هاست

تمام غیرت عشق اسیر دست هراس

هزار پیکر دوست به روی شاخه هاست

 

 

 تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 

 

ببخشید دوستای گلم امروز نمیتونم بهتون سر بزنم ولی بعدا حتما میام شرمنده!

تست روانشناسی

 سلام سلام سلام به دوست هاي گلم  چه طوريد خوبين؟ دلم واسه همتون خيلي تنگ شده بود...    چي كار ميشه كرد ديگه امتحان ها و منم كه خرخون!! Reading a Bookتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

ولی از همه ی اون هایی که تویه این مدت تنهام نذاشتن ممنونم

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

ابتدا به سوالها پاسخ بدید و بعد پاسخ ها رو در ادامه نگاه کنید :



سوال اول:
شما به طرف خانه کسی که دوست دارید می روید. دو راه برای رسیدن به انجا وجود دارد:
ـ یکی کوتاه و مستقیم است که شما را سریع به مقصد می رساند ولی خیلی ساده و خسته کننده است ـ اما راه دوم به طور قابل ملاحظه ای طولانی تر است ولی پر از مناظر زیبا و جالب است. حال شما کدام راه را برای رسیدن به خانه محبوبتان انتخاب می کنید؟راه کوتاه یا بلند؟



سوال دوم:
در راه دو بوته گل رز می بینید .یکی پر از رزهای قرمز و دیگری پر از رزهای سفید.شما تصمیم می گیرید 20 شاخه از رزها را برای او بچینید. چند تا را سفید و چند تا را قرمز انتخاب می کنید
(شما می توانید یا همه را یا از ترکیب دو رنگ انتخاب کنید)

سوال سوم:

با لاخره شما به خانه او می رسید . یکی از افراد خانواده در را بر روی شما باز می کند. شما می توانید از انها بخواهید که دوستتان را صدا بزند. یا اینکه خودتان او را خبر کنید. حالا چکار می کنید؟



سوال چهارم:
شما وارد منزل شده به اتاق او می روید ولی کسی انجا نیست.پس تصمیم می گیرید رزها را همان جا بگذارید.
ترجیح می دهید انها را لب پنجره بگذارید یا روی تخت؟



سوال پنجم:
شب می شود شما و او هر کدام در اتاقهای جداگانه ای می خوابید.صبح زمانی که بیدار شدید به اتاق او می روید:به نظر شما وقتی که انجا می روید او خواب است یا بیدار؟

   
سوال اخر: وقت برگشتن به خانه است ایا راه کوتاه و ساده را انتخاب می کنید؟
یا ترجیح می دهید از راه طولانی و جالب تر برید؟

 

 

 تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 

جواب سوال اول:

جاده نشان دهنده عشق است اگر راه کوتاه را انتخاب کرده اید.زود و اسان عاشق می شوید.
ولی اگر راه طولانی را انتخاب کردهاید به اسانی عاشق نمی شوید.



جواب سوال دوم:
تعدا رزهای قمز نشان دهنده ان است که در یک رابطه چقدر از خودتان مایه می گذاریدو تعداد رزهای سفید برعکس نشان می دهد که شما چقدر در ان رابطه از طرف مقابلتان انتظار محبت دارید.به طور مثال اگر 18 رز قرمز و 2 عدد رز سفید انتخاب کرده اید به معناست که شما 90? محبت می کنید و 10? انتظار محبت از طرف مقابل دارید.



جواب سوال سوم:
سوال سوم نشان دهنده طرز برخورد شما بامشکلات در یک رابطه است.اگر شما از اعضای خانواده درخواست کرده اید که محبوبتان را صدا بزند به این معناست که شما از مواجه شدن با مشکلات می ترسید و امیدوار هستید که مشکلات به خودی خود حل شوند.ولی اگر خودتان به اتاق رفته اید که او را از حظور خود مطلع کنید این نشان می دهد که شما با مشکلات روبرو می شوید و دوست دارید انها را هر چه زودتر حل کنید.

 

جواب سوال چهارم:
محل قرار دادن رزها نشان دهنده اشتیاق شما برای دیدن محبوبتان است. اگر انها را بر روی تخت میگذارید نشان می دهد که دوست دارید او را زیاد ببینید.و اگر انها را لب پنجره قرار می دهید یعنی اگر او را زیاد هم نبینید تحمل می کنید..

   

جواب سوال پنجم:
سوال پنجم نشان دهنده تفکر و طرز فکر شما در کاراکتور و شخصیت فرد محبوبتان است.اگر شما او را در حالی که خوابیده است در اتاق می بینید.این به این معنی است که شما او را همانطور که است دوست دارید..و اگر او را بیدار دیده اید یعنی انتظار دارید او مطابق میل شما بشود.

    

جواب سوال اخر:
راه بازگشت به خانه نشان دهنده دوام عشق شماست.اگر راه کوتاه را انتخاب کرده اید مدت عاشق بودن و دوست داشتن شما کوتاه است و اگر راه بلند را انتخاب کرده اید مدت زیادی در عشق خود پایدار خواهید بود .

 

 تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 

نظر و امتیاز فراموش نشه ممنونم قربون همتونتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد